خفاش سیاه ... 🔪 4 🔪
خفاش سیاه ... 🔪 4 🔪
( سرباز طناب اعدام رو گرفت و کشید بالا و مرینت تو هوا داشت کم کم خفه میشد ... )
مرینت داش کم کم خفه میشد ... پاهایش تو هوا میلرزید ...
که یهووووو ...
توی هوا یه نور بزرررگ سبز رنگ ایجاد شد ...
یکی از اونجا بیرون اومد و با سرعت طرف سرباز ها رف
طناب رو کشید پایین و من افتادم زمین ...
اون ضربه ی محکمی به سرباز ها میزد که بیهوش میشدن
ن .. نمیتونستم صورتش رو ببینم ... ولی منو نجات داد ...
روی زمین افتاده بودم و نفس نفس میزدم....
تقریبا همه سرباز ها رو کشت و به اسوگا با صورت خشمگینی نگاه کرد ...
اسوگا یه چاقو بزرگ برداشت و سمت مرینت رف و خواست فرو کنه به گردنش
که اون کسی که از نور اومده بود بیرون تند سمت مری اومد و بغلش گرفت و طرف نور بزرگ دوید
و رفت داخلش و نور از اونجا غیب شد .....
اسوگا = وای ... ن .. نههههههههههههههههه ... ق .. قدرت .. خ .. خفاااااااش ...
و اسوگا افتاد زمین و چنان مثل نی نی ها گریه کرد .... 😐
از زبان مرینت ...
چشمام رو آروم باز کردم ... دستام پاهام گردنم بدجوری درد میکرد ...
نگاهی به زخم دست و پام کردم باند پیچی شده بود ...
اما صورتم زخمی بود و ازش خون میومد
پاشدم و دیدم تو یه اتاقی هستم ... اتاقی که دیوار هاش سیاه سیاه بود
و یه عالمه مجسمه های خفاش ....
چی .. مجسمه خفاش ؟؟!!!!!!! حتما رابطه ای با قدرت خفاش داره ...
خیلی درد داشتم و آخ آخ میکردم ... طرف در بزرگ رفتم که رنگ سیاه بود ..
در رو باز کردم که جلوم یه پسر ظاهر شد ...
پسری با موهای طلایی و چشمان سبزش ..
ترسیدم و عقب رفتم
مرینت = ت ... تو کی .. هستی ؟!!!!
از زبان اون شخص ....
* من کسی هستم که نجاتت دادم . رفتم جلو و دستام رو دورش حلقه زدم و چسبوندم به خودم و لبش رو بوسیدم
بله اینجوری =
و چند لحظه در این حال سکوت کرده بودیم ...
مرینت = دستاشو کشیدم اونور و عقب رفتم ...
ممنون که نجاتم دادی ، ولی من باید برم . راه رو نشونم بده
* هنوز کار های منحرفانه زیادی مونده ....
مرینت = چ .. چشمام گرد شد ... گفتم حالا که نجات دادی ممنون
ولی باید برم
داشتم به سمت بیرون میرفتم که اون پسر دستم رو گرفت و چشماش رو نزدیک چشمای من کرد و گفت
تو هیچ جا نمیری
من به کمکت نیاز دارم
مرینت = چه کمکی ؟ ...
* این که ............
مرینت = چ .. چیییی ؟!!!!
تموم شد نظر لاولی 💎💎💎💎